MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

۰۵
اسفند
۸۹


دیشب یاس باز حالش بد شده بود و مجبور شدیم حدودای ۱۱ شب ببریمش بیمارستان  تب داشت شدید !!! قبل از اینکه بریم بیمارستان با مامان تماس گرفتم که بیدار بمونه تا برای خواب بریم اونجا که صبح یاس رو نگه داریم پیشش ...

شکر خدا امروز حالش خوب بود ولی باز موند خونه ی مامان ! چون فردا معلمشون جلسه داره و کلاسشون تعطیله ... امروز وقتی باباش بهش گفت فردا تعطیلی یه حس مثلا بدی بهش دست داد . منم از اینکه سر به سرش بذارم به همسری گفتم " باباش یاس مثل اینکه دوست نداره تعطیل باشه فردا با خودت ببرش مدرسه " . گفتن همانا و شنیدن "نههههههه" از زبان یاس همان . چه میشه کرد ؟! خلاصه با یه ترفندی باید حس درونیش رو لو میداد دیگه 

امشب مامان برای شام آش رشته درست کرده بود و ما با آبجی بزرگه و پسرش برای شام اونجا بودیم و بعد از شام اونارو هم آوردیم خونشون رسوندیم ... یاس هم مونده خونه ی مامان اینا ، الانم شدیدا دلم براش تنگ شده !!!  

امشب همسری لوس بازیش گل کرده میگه تو سه چیزُ تو دنیا خیلی دوست داری ... میگم خب مثلا چیارو ؟

میگه : اول یاسُ ! بعد کامپیوترتُ! بعد درس خوندنُ !

میگم : پس تو کوشی اونوقت ؟

میگه : حالا منم اون وسط مسطا جا دادی دیگه 

میگم : تو هم سه چیز رو تو دنیا از همه بیشتر دوست داری ... 

میگه : مثلا چیارو ؟ 

میگم : اول شکار ، دوم شکار ، سوم هم شکار ... 

بعدش میگم خداییش اگه من رو یه طرف بذارن و یه تفنگ و *گبر رو یه طرف دیگه ، تو کدوم رو ترجیح میدی ؟

میگه : تفنگ و گبر رو  (شما باشین خونش رو نمیریزین ؟)

نامرد از تهه دلش میخنده و میگه چقدر همدیگرو خوب شناختیما  

*گبر: یه جور پرنده که شکارش میکنن !!! نمیدونم اسم دیگه ای هم داره یا نه  ==> کاشف به عمل اومد که اسم دیگه ش اَبیاه هست 

 

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۸۹


امروز روز خیلی خوبی برای ما و به همون اندازه روز خیلی بدی برای اینترن بخش بود  (ای بر ذات بعد لعنت )

گاهی وقتها حس میکنم یه حقی از ما ضایع شده !

چند روز قبل دکتر بالای سر بیمار از اینترن (دختره) یه سئوال پرسید که بلد نبود  این واقعا فاجعه هست که اینترن سئوال به این سادگی رو نتونه جواب بده  بعد همون موقع دکتر از بچه های ما پرسید (البته اون لحظه من اونجا نبودم ) ولی ظاهرا دوستام به سئوال جواب دادن 

همون روز من کنار روشنک بودم و اون داشت پرونده شو نگاه میکرد و گفت آوا ببین تو معاینه بیمارم چه وضعیتی داره ! اونوقت اون اینترن چی نوشته تو گزارش پزشک ...  وای خدا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . عامیانه بگم ! شکم بیمار رو که لمس میکردی انگاری رو یه تخته داری فشار وارد میکنی بعد اون نوشته بود " شکم مددجو در لمس نرم می باشد " !!! بیمار رنگ به چهره نداشت و بی حال بود . اون نوشته بود " حال عمومی مددجو خوب است و رنگ پریدگی مشاهده نمیشود " همینارو بگیرین برین تا تهه اون گزارش پزشک ... 

بدتر از همه اینکه دکتر از دختره پرسید : بیمار سی تی داره ؟ اونم گفته نه ! بعد بیمار از تو کمد کلی آزمایش و سی تی آورده بیرون ... ریخته روی لاکر ! این یعنی چی ؟ آخه آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه ؟؟؟ 

امروز اینترن عوض شد ! یه پسری بود . از شانسش دکتر هم حسابی عصبانی بود و بهش حسابی گیر داد . دیگه هر چی حرف داشت امروز جلوی ما به اینترن زد و من وقتی دیدم اوضاع خیلی بی ریخته از اتاق بیمارم رفتم بیرون تا مثلا اون یارو زیادی پیشم ضایع نشه !  ولی خب دیگه تاثیری نداشت ... نه اینکه بگم لذت بردم از اینکه اونو تو جمع ضایع کرد . نه ! ولی خوشم اومد که شاخش رو شکوند 

خیلی افاده دارن . دختر و پسرشون فرقی نداره وقتی وارد بخش میشن انگاری رو زمین خدا راه نمیرن ...  یادمه تو بیمارستان تخصصی اطفال امیرکلا "علوم پزشکی بابل" بودیم . اینترن هاش به قدری ساده بودن که من گاهی باورم نمیشد اینا دکترهای آینده هستن . تازه اونا داشتن دولتی می خوندن و به جرات میتونم بگم همشون از نظر درسی واقعا زرنگ بودن 

حالا اینا میان اینجا کلی تیپ و آرایش و فلان ... بعد میان منت میذارن سره بیمار . خب هر کی باشه لجش میگیره . از اون وقتی که وارد بیمارستان شدم شاید فقط دو مورد خوش برخورد و خوب دیدم . باقی همه عقده ای ... 

البته من اگه جای اون بودم مطمئنا اشکم راه میفتاد . نیست که خیلی زودرنجم  !!! خب من نه ! شما ! وقتی بین هشت تا جنس مخالف ضایع شین گریه تون نمی گیره ؟

خب دیگه !!! هر چی غیبت کردم بسه  

صبح از خواب بیدار شدم و لباسهای سفیدم رو پوشیدم و راهیه بیمارستان شدم . نم نم هم بارون می بارید . وقتی خواستم وارد بخش بشم تموم شلوارم از پشت *گل پاچ شد و همش کثیف شد  ... خب شاید این نفرین همون اینترن بود (البته نفرینش پیشاپیش بود )

برای صبحونه هم ۹:۳۰ رفتیم سلف ولی نون نرسیده بود و برای همین کمی معطل شدیم و بعدش یکی از دوستام تماس گرفت و باهاش حرف زدیم و کلی خندیدیم  آخرش نتیجه ش این شد که املت یخ خوردم که خیلی چسبید  و صد البته چای خنک  ...

حالا تو بخش بچه ها گیر دادن که آوا مشکوک میزنی !!! گفتم ای بمیرین شما این همه شما یه ساعت یه ساعت حرف زدین ، حالا یه بار هم یکی از دوستام زنگ زده کمی با هم حرف زدیم . اونم چشم ندارین ببینین ؟؟؟  

قبل از ظهر هم کنفرانس داشتیم و منه بیچاره جفت رادیاتور نشسته بودم و یک طرفه چربی سوزوندم  یعنی در واقع من آوایی هستم که مغز پخت شده  بسکه داغ بود !!! سوختمممممممممممم  

اینم جبران اون زمانی که تو محوطه بیمارستان قندیل بسته بودم . کلا امروز یه دوره سفر به قطب داشتم و بعدش سفر به استوا .

به کیمی جونم میگم : کیمیا انگاری سونا جکوزی بودم  

بعد هم راهیه خونه شدم . عروس خانوم دو روز پیش رو دیدم و کمی بوس بوسش کردم . وای که چقدر تغییر کرده بود  ظاهرا از شرایط جدیدش راضیه . خدارو شکر 

دیشب هم "هیچکس" رو بریدم خونشون رسوندیم و بعدش رفتیم خونه ی خاله جون عزیزتر از جانمون . مامان هم اونجا بود ... بعدش ما برای شام موندیم و تا دیر وقت اونجا بودیم 

حس میکنم زیادی پخش و پلا نوشتم . نه ؟  

*گل پاچ : وقتی خاک با آب قاطی بشه و موقع راه رفتن بپاچه پشت لباس  (حالا فکر کن اون لباسهای سفید .......... )

+ امروز وقتی با بیمار در مورد هزینه ی بیمارستان حرف زدیم به این نتیجه رسیدم که از خدا بخوام وقت بردنم حداقل اگه کمکی به خونوادم نمیشه طوری ببره که ضرر مالی هم نداشته باشم براشون ... اینو واقعا از خدا خواستم  خب سخته دیگه ! خانومه بیش از ۵۰ میلیون تا امروز هزینه کرد ولی باز با متاستاز کبد بستری بود !!! خب از کجا بیاره ؟؟؟ 

 

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۴۳
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۸۹


دیشب رفتیم خونه ی حباب شون  یسنا هم به اتفاق مامانش اومده بودن اونجا کمی حرف زدیم و آخره شب برگشتنی هم رفتیم هیچکس رو با خودمون آوردیم خونمون تا برای امروز بریم به مراسم نامزدی !!! قرار بود امروز صبح برای خرید ملزومات عروسی Hippieدوتایی بریم بازار ولی صبح با گلودرد بیدار شدم و از این تصمیم منصرف شدیم  بعد هم هیچکس خواست بره یه دوش بگیره که همون اول کاری برق قطع شد و آب هم به دنبالش قطع شد .

حالا اون تو حموم داد میزنه آواااااااااااااااا آب قطعه ... منم دقیقا مثل کوزت شدم و دو طبقه هی رفتم پایین و برگشتم تا یه لگن آب براش گرم کنم . خلاصه موفق شد بیاد بیرون و چشمش به جمال ماه این بنده روشن بشه  .

غصه ی بی آبی یک طرف و غصه ی بی برقی هم بدتر از اون حسابی به اعصابم فشار اورده بود . بعدش از همسری خواستم بره آب بیاره و گرم کنم برم یه دوش سرپایی بگیرم که تا اولین لگن رو آورد برق اومد  و من بدون هیچ معطلی پریدم تو حموم .

بعد هم تندی ناهار خوردیم و مراسم آماده شدن شروع شد . همون اول کاری فهمیدم یاس گردن بندش رو گم کرد دیگه هر چی غر بود سرش زدم  و حسابی بهش توپیدم از این همه بی مسئولیتیش...

بعد هم همسری که دیرش شده بود رفت به کلاس و ما مجبوری آژانس گرفتیم و رفتیم به سالن . امروز جشن عقد مهساجون بود و خیلی خوش گذشت !!!

همه ی بچه های هم ترمیمون بودن و کلی شلوغ بازی در آوردن/یم 

غروب هم همسری اومد دنبالمون و برگشتیم خونه . حالا یه خونه بود که دقیقا انگاری یه زلزله ی شونصد ریشتری زیر و روش کرده بود . دیگه من و هیچکس با هم جهاد سازندگی راه انداختیم و خونه رو تا حدی که قابل تحمل شه جمع و جور کردیم . برای شام هم ماکارونی مخصوص آواجون رو تهیه کردیم و هیچکس خورد و کلی کیف کرد 

بعد هم اومدیم تا دنبال گردنبند یاس بگردیم و اولش صندوقچه رو جمع و جور کردیم و نبود . بعد داخل یه فنجون رو نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم داخلشه   حالا قراره به یاس نگم تا هم چنان وجدان درد داشته باشه و شاید کمی سره عقل بیاد این بشر ... (این بخشش از زبان یک عدد مادره و خواهشا شما جو گیر نشین چون عزیزترینمه )

همسری هم قرار بود امروز عصر با دوستاش بره جواهرده ولی به دلایلی این رفتن کنسل شد و من کلی ذوق کردم البته خودش حسابی ضد حال خورد  الان هم برای شب نشینی رفته خونه ی همکارش ... 

همینا !!!

 + مهسا اولین کسی بود که وقتی وارد دانشکده شدم باهاش آشنا شدم . واقعا تکه  امیدوارم که خوشبخت بشه


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۲۴
  • ** آوا **