MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۹
فروردين
۹۰


 
زندگی تاس خوب آوردن نیست
 
                                       تاس بد را خوب بازی کردن است ... 
 

دیروز هم مثل روز قبل بود . باز هم من بودم و بیماری که نگاهش آتیش به جونه آدم میزد ! 

البته دیروز کارم خیلی سنگین تر بود . ظهر قرار بود بریم کلاس بشینیم تا استاد کمی در مورد برنامه های کارورزی باهامون حرف بزنه و این بحث حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و وقتی از ساختمون بیرون اومدم دیدم به شدت بارون میباره . منم که صبح سردم بود پالتو پوشیده بودم . پارسا بیرون از ساختمون منتظره آژانس بود و بهم گفت چترشو بردارم که خیس نشم ولی خداییش از چتر بدم میاد .

هیچ وقت چتر استفاده نکردم و نمیکنم . چون چتر برای خودم همراه با خوبیه ولی برای دیگرون مایه عذاب و سختی . برای همین هیچ وقت با خودم چتر نمی برم ! جُدای از این دلیل که گفتم از قدم زدن زیر بارون واقعا خوشم میاد .

دیروز هم یک ربعی کنار خیابون منتظر موندم تا ماشین بیاد ولی ظاهرا راننده های خط از مسافری که سر تا پاش خیس باشه خوششون نمیاد :))) به هر شکلی بود سوار ماشبن میشم و با همسری تماس میگیرم .

* سلام ! خوبی ؟

+ آره ! آوا کجایی ؟

* ...

+ اوه ! چرا تا الان ؟

* خب نشد زودتر بیام بیرون . اونجا هوا چطوره ؟ بارون نمی باره ؟

+ بذار ببینم ! ( چند ثانیه بعد !) چرا نمممممممم نم بارونی میاد

* نمیای دنبالم ؟

+ خودت رسیدی میدون یه دربست بگیر بیا !

* یعنی نمیای ؟! :((

+ باشه ! سر کمربندی بمون میام . دیگه چکار کنم !

چند دقیقه بعد سر کمربندی پیاده میشم ! هنوز نیومده ... چند دقیقه ای روی تنها نیمکتش می شینم . خلاصه میاد و میریم خونه و برنامه ی ناهار و استراحت بعد از ظهر رو به شکل روتین اجرا میکنیم 

عصر قرار میذاریم بریم خونه ی خاله جون . وقتی باهاشون تماس میگیرم میفهمم که رفته سر باغ و دیگه روم نمیشه بگم که میریم اونجا ! ما هم که کلا تو خونه بند نمی شیم . قرارمون عوض میشه و تصمیم میگیریم بریم خونه ی حباب اینا . این دیگه اوکی میشه و راه میفتیم . قبلش میرم شرکت و شارژ ای دی اس ال رو پرداخت میکنم و بعد میریم به سمت خونه ی حباب اینا .

بین راه خاله جون تماس میگیره که آوا بیا به دادم برس ! میگم چطور ؟ میگه کلی سبزی چیدم ! چشمام آب نمیخوره بتونم تنهایی پاکشون کنم . (البته سبزی رو هم برای خواهرشوهرم که زن داداش خودشون هم میشه چیده بود و هم برای خودش ) از ساعت ۶:۳۰ تا ۸ می مونم پیشش و سبزی پاک میکنیم ولی کار یه ساعت نیست ! بهش میگم خاله جون من الان میرم خونه ی دایجون اینا ، برای خواب میام خونتون و فردا صبح زود می شینیم پاک میکنیم . با پیشنهادم موافقت میشه . برای شام میریم خونه ی حباب اینا ! یسنا هم هست . تا حدودای ۱۱ اونجا می مونیم و بعد همسری من رو می رسونه خونه ی خاله جون و خودش به اتفاق یاس میاد خونه تا صبح برن مدرسه .

صبح زود بیدار میشیم و بعد صبحونه برنامه ی سبزی پاک کردنُ شروع میکنیم . همون اول کاری مامان خانومه گلم از راه میرسه و کلی با حضورش بهمون انرژی مثبت میده . تا ظهر تموم سبزی هارو پاک میکنیم و توی وان خیس میکنیم . برای ناهار باباجون هم میاد . همسری و یاس هم از راه میرسن و دور هم غذامون رو می خوریم و بعد از ناهار من و مامان میریم سبزی هارو میشوریم و خاله جون هم خُرد میکنه و تا غروب به هر شکلی هست سرخش میکنیم .

غروب از خستگی میرم یه گوشه میفتم و نمی فهمم کی خوابم میبره . برای شب هم خاله جون کلی مهمون داره ! بچه های خاله پروانه ! به اتفاق چند تا از دختر داییام . از منم میخواد که بمونم ولی خسته تر از اونی هستم که بمونم . غروب ما خداحافظی میکنیم و راهیه خونه ی مامان میشیم . برای شام ماکارونی درست می کنیم و بعد از شام میایم سمت خونمون .

همینا !!!

+ و اما دو تا خبر خوش ! تاریخ عروسی داداشم و پسرداییم مشخص شد .

البته برای داداشم حتمی شده و افتاده ۹ تیرماه (روز مبعث رسول ) . آشپز و ارکست و فیلمبردار هم مشخص شده و بیعانه هم پرداخت شد . ولی زن داییم اینا قرار بود امشب برن خونه ی پدر عروسشون تا تاریخ رو مشخص کنن . هنوز نمیدونم عروسیه اونها کی میفته ولی احتمالا قبل از عروسیه داداشمه 

خلاصه دو تا از پسرای فامیلمون دارن به فاصله ی کمی از هم دوماد میشن  دست ، سوووووووووووت  ، هوراااااااا ...

انشالله این پسرخاله ی ما که از همشون بزرگتره هر چه زودتر دست بکار شه و آستیناشو بالا بزنه  

خلاصه ی کلوم که پیر مرد از تنها پسرخاله ش و پسر داییش عقب موند 

+ امشب یاس بهم میگه : مامانی دستات زشت شده ! میگم چرا ؟ میگه آخه سبزی پاک کردی ... دیگه خوشگل نیستن . میگم چطور قبل از اینکه زشت بشه نمی گفتی دستات قشنگن ! بچه یهویی اشکش راه میفته ! عین خودم می مونه  ! میگم خب گریه نکن چند باری که ظرف بشورم بازم مثل قبلنا میشه ... حالا قراره هر چه زودتر رو به راهشون بیارم . راستی ! اگه کارگر میخواین هستما 

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۰


بگذار تا شیطنت عشق

چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید

هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد

اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن ...


اسمش نریمان ! ۲۷ سالشه و نگاه پر از التماسش دل آدمُ ریش میکنه !

از بدو ورود به بخش فقط خدا خدا میکنم استاد اینو بهم نده ولی در کمال تعجب میبینم که میگه " خانوم آوا نریمان هم بیمار تو ... " خب دیگه ! چه میشه کرد ؟

به شدت نحیفه ... تموم مفاصلش مشخصه و برجسته ! همون اول کاری می بینم نیاز به ساکشن داره و خودش همکاری لازم رو برای انجام ساک داره . بعد از ساکشن کردن اکسیژن از ۸۲ درصد به ۹۸ درصد میرسه و این یعنی معجزه ی مراقبت پرستاری به موقع  !!! کیف میکنم از اینکه کمی مفید واقع شدم ...  بعد از ساکشن با پماد آ.د گوشه ی لبش رو که به علت اینتوبه بودن خشک شده و زخمه رو چرب میکنم . همینطور داخل گوششُ . فقط نگاه میکنه و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش راه میفته . با دستمال اون قطرات رو پاک میکنم .

نمیدونم چرا اشک میریزه ! یاده صفر شریفی می افتم . به زور میخواست از من تشکر کنه . با اینکه صداش خش داشت ولی با این حال بهم می فهموند که قدر تلاشمو میدونه . شایدم این قطرات اشک نریمان هم یه نوع تشکر بود . نمیدونم ! شایدم از درد ساکشن بود که اشک میریخت .

مامانش از راه می رسه ! یه خانوم میان سال و شیک پوش ! برای نریمان شیرموز آورده و میذاره بالا سرش. خم میشه و تند تند پشیونیش رو می بوسه و دقیقا مثل یه بچه ی کوچیک نازش میکنه و قربون صدقه ش میره . ازش می پرسم نریمان مادرزاد مشکل داشته ؟ با بغض میگه : نه از هفت سالگی تشنج که کرد فلج شده و الان هم عفونت ریه باعث بستری شدنش شده . یعنی ۲۰ سال بدبختی و یکجا نشینی .

بعد از اینکه مامانش میره براش شیر میارن ولی من همون شیر موز رو براش گاواژ میکنم . بازم زل میزنه و به چشمهام خیره میشه ! باز هم قطره ی اشکی راه میفته ! یعنی گاواژ هم درد داشت ؟ تو دلم تحسینش میکنم که می دونه قدر محبت رو دونستن یعنی چی . لبش رو با پنبه ی خیس پاک میکنم و پوسته ها جدا میشه و مجدد براش پماد میزنم .

زیر پاشنه ی پاها و کتفش رو ماساژ میدم . وقتی کتف چپش رو می مالم به خودش می پیچه . حس میکنم درد داره ! آروم تر ماساژ میدم . کم کم آروم میشه ...

تخت بغلی مرد میان سالی هست که تصادفیه و واسه ضربه ی سرش تحت نظر ویژه هست . کشته مارو . با استاد کمک میکنیم و آتل زانو و پانسمان سر و دستش رو تعویض میکنیم . از اول صبح یه بند داره داد میزنه که این تخته رو بردارین . به هر شکلی هست آرومش میکنیم . خیلی بی قراره !!! گاهی حرفهای بی معنی میگه ! احتمال خطر شوک هایپوولمیک پیش میره . در خواست میکنیم که هر چی سریع تر پزشک بیاد بالا سرش ...

باز هم هستن . ولی این دو نفر افرادی بودن که خودم امروز شخصا باهاشون کار کردم .

خوندنش جذابیتی نداره ولی من برای اینکه روزهامو ثبت کنم می نویسم . بعدها که خودم می خونم می فهمم ارزش این روزها و دقایق رو .

+ آخره هفته جشن عروسی فاطمه (ا - ع) هستش و مراسم هم بابل برگزار میشه . هم دوست دارم برم و هم مشکلی هست که نمیشه رفت . حالا تا جمعه خدا بزرگه .

بیاین همه برای خوشبختیه تموم جوونها دعا کنیم 

+ امروز برگشتنی یه سر به بیمارستان شهرمون زدم

+ از حدودای ده صبح به اینور چشمهام می سوزه و اشک ریزش دارم !!! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۶:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۰


امروز از هم دوریم !

اما گاه باید میان این فاصله ها گم شد ، تا فراموش نکنیم نعمت با هم بودن را !

فردا هر آنچه هست از آن تو !

بگذار امروز را با هم باشیم ، چرا که ترسانم از فردای بی تو ...


از اونجا که این مدت همش تو این خونه و اون خونه بودیم واسه همین دیروز عصر تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون ! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و حدودای ۳ بود که کم کم حاضر شدیم تا بریم بیرون . ولی جناب محمد آقا فرمودند الان برای اینکه بریم سمت دالخانی مناسب نیست و همین شد که تصمیم گرفتیم بریم سمت جنگل های اطراف خودمون .

دیگه کمی تنقلات گرفتیم و رفتیم سمت جنگل های دوهزار و سه هزار و به انتخاب یاس جون سه هزار برگزیده شد که اونم از همون بدو شروع جاده ش بارندگی بود تا برگشت ما از اونجا ... کمی اون اطراف موندیم ولی چون سرد بود سریع راه افتادیم که برگردیم سمت خونه . کلا یک ساعت هم نشد  ... دوباره به پیشنهاد من قرار شد باقی زمان رو بریم زادگاه مادری و همین کار رو هم انجام دادیم . اولش رفتیم خونه ی حباب اینا که خواب بودن (بس که بی وقت میریم ما ) بعد گفتیم بندگان خدا اذیت میشن ! این شد که رفتیم خونه ی ض... دایجون . کمی اونجا موندیم که حباب اسمس داد که بیداریم ... این بین یسنا هم به جمع ما اضافه شد و رفتیم خونه ی حباب . کمی نشستیم و احوال پرسی کردیم و بعد برای گرفتن عکس رفتیم توی حیاط و چند تایی عکس گرفتیم .

غروب یسنا و داداشش رو رسوندیم خونشون و به پیشنهاد همسری یه سر هم رفتیم خونه ی خاله خانوم ...

دو روز قبل از عید خواهرشوهر عزیزتر از جونم برام یه شال خوشگل خریده بود ولی خب از اونجا که خودم شخصا دل و دماغ استفاده از لباسهای نو رو نداشتم استفاده نکردم . دیروز ولی گذاتشم سرم که مورد تائید اکثر اقوام قرار گرفت . مخصوصا دختر خاله ی عزیز ! که کلی هم از چهره م و هم از شال تعریف کرد  آخره شبی بهش اسمس دادم و بابت انتخاب زبباش مجددا ازش تشکر کردم . بنده خدا فکر میکرد علت استفاده نکردنم اینه که از شال خوشم نیومده  ، بگذریم .

کمی خونه ی خاله جون بودیم و دیگه واقعا رفتیم منزل  برای شام هم غذا داشتیم . بعد از غذا کمی درس خوندم و بعدش هم خواب 

امروز صبح اولین روز کاریمون بود تو بخش ویژه ! استرس داشتم ! تا حالا وارد بخش ویژه نشده بودم . ولی تجربه ی خوبی بود . البته بماند که همون بدو ورود به بیمارستان فهمیدیم که یکی از پرسنل بخش جراحی که خیلی هم جوون بود فوت شده و کلا همه دپرس شدیم . خدا به خونوادش صبر بده و خودش رو هم قرین رحمتش کنه . به هر حال روبوسی ها و تبریک گفتنها تموم شد و یه روز جدیدُ شروع کردیم .

امروز درست یک ساله که داییم فوت شده ! با اینکه یازدهم براش مجلس گرفتن ولی خودم به شخصه امروز خیلی غمگین تر بودم . از همون اول صبح یاده تک تک لحظه های پارسال می افتادم و دلم می ترکید . به هر شکلی بود صبح تموم شد و عصر بعد از کمی استراحت راهیه مزار شدیم . البته هوا ابری بود و بی نهایت دلگیر ... یسنا و خونوادش به اتفاق خاله جون سر مزار بودن . یه ساعتی موندیم و بعد به اصرارشون برای شام رفتیم خونشون .

یاسی هنوز داره تکالیفش رو انجام میده و البته به گمونم الان باید خوابیده باشه 

دیگه !!! چیزی به ذهنم نمی رسه ....

دختر داییم آزمون استخدامیشو قبول شد ! حالا مصاحبه ش مونده ، امیدوارم با موفقیت تموم شه 

+ آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم ! وقتی می شنوم یه جور حس خوبی بهم دست میده 

+ شادزی 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ فروردين ۹۰ ، ۲۲:۵۵
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۰


                  تو بشو یاس قشنگ لحظه های بی قرارم

                                                                        من میشم زلال بارون تا کنار تو ببارم


جمعه صبح حدودای ۹ بود که به اتفاق دایجون و محمد راهیه خونه ی مامان شدم تا روپوش و شلوارم رو بدوزم . بقیه مونده بودن خونه ! اونروز وقتی رفتم خونه ی مامان اینا دیدم برای ظهر کلی مهمون داره ! اقوام زن داداشم قرار بود بیان و من هم از اومدنم پشیمون شده بودم . چون میدونستم نمیتونم به کارم برسم . ولی مامان اصرار کرد که تو برو تو اتاق و خیاطیت رو انجام بده ...

بهر حال با ابجی کوچیکم کمی کلنجار رفتیمو تا ظهر که مهمونها بیان تا حدی کارهارو پیش بردیم و بعد هم که مهمونها رسیدن رفتیم برای ناهار و بعد از اون هم شستن ظرفها ... این زنداداش ما خیلی شیطونه ! گاهی کمی سر به سرش میذارم . دوست داشتنیه ! عاشق خنده هاشم  

مهمونها تا حدودای ۵ بودن و بعدش راهیه شهر خودشون شدن ! محمد تماس گرفت که برای شب بریم خونه ی ض... دایجون ! بهش گفتم بچه ها میخوان برن ولی تو بیا اینجا تا بعد از شام بریم خونه ... اونا هم همین کارو کردن . به هر شکلی بود خیاطیم تموم شد . غروبش باباجون به همراه داداشم و خانومش خواستن برن بیرون که ی...دایجون به همراه زندایی اومد و کمی موندن و علیرغم اصرار مامان نموندن و رفتن . باباجون اینا هم تا دیر وقت بیرون بودن . منم از بس خسته بودم خوابیدم و به ابجیم گفتم برای شام منو بیدار نکنن ! حدودای ۱۱ بود که بیدارم کردن که آماده شم بریم خونه و بعد بریم محل مادری خونه ی ض...دایجون تا برای فرداش زودتر به جمع فامیل بپیوندیم .

به همراه ابجی کوچیکه و همسرش رفتیم خونمون ! دایجون اینا هم اومدن و وسایلشون رو جمع کردن و ساعت ۱۲ شب راهیه منزل خان داییمون شدیم و شب اونجا خوابیدیم . صبحش بر طبق برنامه ی هر ساله رفتیم خونه ی دختر داییم ! تقریبا ۵۰ نفری می شدیم . خوش گذشت ...

با حباب رفتیم ته باغ ! یه چاهی بود که خیلی قدیمی بود . خوشگل ... دیوارش سنگچین بود و حس خوبی به آدم میداد . دو ساعتی اونجا نشستیم و البته کمی هم پرتقال چیدیم و خوردیم که امیدوارم مالک راضی بوده باشه  . بعد پسر خالم به اتفاق همسری و آبجی بزرگم اومدن و کمی رفتیم تو فاز "شادش کن " (رقص نه ! فقط حس شادش کن )

برگشتیم خونه و با ابجی کوچیکه چند دست ۴برگ بازی کردم . بعد هم کمی رفتیم کنار رودخونه و قدم زدیم و از شنیدن صداب اب لذت بردیم . مثل هر سال بساط ناهار تو حیاط مهیا شده بود و ما هم که گشنه ! یه دل سیر غذا خوردیم و کمک کردم ظرفهارو بشوریم .

حالا راه به راه دایجون میومد شونه هامو ماساژ میداد و میگفت " الهی خواهرزادم خسته هست از بس مهمون داری کرد " منم کم نمیاوردم که :)) هی میگفتم "آخیش دایجون اینورم درد میکنه ... " اون بنده خدا هم مونده بود تو رودروایسی و کلی پشتمو ماساژ داد  .

بعد از ناهار دایجون اینا خداجحافظی کردن و راهیه تهران شدن . کمی دلم گرفته بود و پریسا هم اشک میریخت . خلاصه اونا هم رفتن خونشون ...

بعد از اون آقا محمد به اتفاق دومادمون و باباجونم ماشیناشونو بردن کنار رودخونه تا بشورن . منم به اتفاق مانی جونم رفتیم و تو ماشین باباجون نشستیم و ناظر مراحل شست و شوی ماشین بودیم . وای وقتی بابام سطل سطل آب میریخت رو ماشین دلم هرررررررری میریخت ... یه ساعتی اونجا بودیم که بهویی سردم شد و حس کردم اگه یه لحظه دیگه بمونم سرما خوردن رو شاخشه ! رفتم تو خونه ! حباب دراز کشیده بود . منم سرمو گذاشتم رو بالش اون و تا گردن رفتم زیر پتو و خوابیدم . یسنا هم سرما خورده بود و پهلوش شدیدا درد داشت و کیسه آب گم گذاشته بود و استراحت میکرد .

واسه رفتن کوه هیچ رغبتی نداشتم . البته امسال خیلی ها نرفتن کوه ! غروب ابجی کوچیکم بود که بیدارم کرد ! چند برگ کاهو برام برداشته بود که با سرکه بخورم ولی سوختممممممم ! آخه من سکنجبین بیشتر دوست دارم :( نیست که فشارم همش پایینه واسه همین سرکه خیلی اذیتم میکنه . دیگه مجبوری با سرکه تحملش کردم و خوردم . دیگه مهمونها کم کم خداحافظی میکردن و میرفتن . منم بیدار شدم و با حباب دوباره رفتیم کنار رودخونه و کلی قدم زدیم . هوا کم کم داشت تاریک میشد . منم که ترسو ! برعکس من حباب نترس  :)) برگشتیم تو جمع و چای خوردیم . دوباره رفتیم کنار رودخونه ولی اینبار خیلی تاریک بود و زیاد نموندیم . اونم واسه ترس من بود :)))

البته بگما ! سیزده بدرمون انقدر بی صفا نبود . قبل از ظهر وقتی من با حباب تهه باغ بودیم بقیه داشتن وسطی بازی میکردن و کلی هم سوژه داشتن واسه خندیدن :) منکه دستم درد میکرد و حباب هم پاش ! واسه همین ما بازی نکردیم . ولی بعد از ظهرش دوتامون خوابیدیم . دیگه نمیدونم بقیه بیرون چیکار میکردن ...

حدودای ۸ بود که از بقیه خداحافظی کردیم و به اتفاق ابجی کوچیکه راهیه خونه ی مامان اینا شدیم . سر راه رفتیم از فریزرمون نون برداشتیم و شام رفتیم اونجا . بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . دیشب هم ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدم .

امروز زود بیدار شدم و لباسهای یاسی جونمو اتو کشیدم و اونارو راهیه مدرسه کردم .

خودم امروز تعطیل بودم ولی از فردا باز همون آش و همون کاسه ! باید برم بیمارستان ... آخه تنبلی تا چه حد ؟ :)))

+ دیروز تولد شادی عزیزم بود 

شادی جون تولدت مبارک باشه

 نگاهت را قاب می گیرم

                               در پس آن لبخند

                                                    که به من

                                                                  شور و نشاط زندگی می بخشد ...

تولدت مبارک شادی عزیزم    

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۰


پنجشنبه ۱۱ فروردین ماه :

دیروز حدودای ۵ غروب بود که حباب اینا اومدن خونمون و دیگه از هر دری حرف زدیم و کمی هم با حباب وب گردی داشتیم ! از اونجا که امروز (۵شنبه) سالروز فوت داییم بود باید زودتر شام خوردیم تا برای کمک های احتمالی بریم یه سری بهشون بزنیم . دیگه اطراف ۱۰:۳۰ بود که به اتفاق خواهرشوهرم اینا و خونواده ی حباب راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .

خلاصه به هر شکلی بود راضیشون کردیم که خرما و گردو رو بیارن تا آماده کنیم و تا یه ساعتی سرمون به این کار گرم بود . برای خواب هم من و یاس همونجا موندیم و زندایی اینا رفتن خونه ی ض... دایجون ! همسری و علی دایجون هم برگشتن خونمون تا برای صبح سریعا کارهای ماشین دایجون رو پی گیری کنن !!! شب با یسنا تا دیروقت بیدار بودیم ولی از اونجا که من خسته بودم وسط حرفهای یسنا همش چُرت میزدم :)) به هر شکلی بود خوابیدیم و حدودای ۸ صبح بیدار شدیم و کم کم اقوام از راه رسیدن .

برای ناهار حدود ۱۵۰ تا دعوت داشتن که خدارو شکر همه چی خیلی خوب پیش رفت و آبرومندانه برگزار شد. سر ظهر من و اسما و حباب زودتر ناهار خوردیم و برای جابه جایی راهیه مسجد شدیم و کمی بعد از ما مهمونها هم اومدن . تا حدودای ۵ اونجا بودیم و بعدش راهیه خونه ی دایجون خدابیامرز شدیم و برای شام اونجا موندیم . البته بیشتر افراد فامیل رفته بودن ولی ما موندیم . همسری و دایجون هم بعد از پایان مراسم برای تحویل ماشین دایجون سمت شهر اومدن و اطراف ۸ شب بود که دایجون ماشینشو آورد ... وای هیچ وقت انقدر از دیدن ماشینش خوشحال نشده بودم . البته دایجون خودش پشت فرمون هق هق گریه میکرد ! کلی دلم براش سوخت ...

نمیدونم قسمت چی بود ! درست امشب ماشینو تحویل گرفت و اولین جایی هم که پارک کرد تو حیاط دایجون بود ! عدم حضور دایجون و جای خالیش ! شاید شکرگزاری از بلایی که در راه بود و به خیر گذشت ... همه و همه باعث این بغض ها و هق هق ها بود ...

دیشب با یسنا از تصادف حرف زدیم . از اینکه اگه خدای نکرده اتفاق بدی میفتاد چه بحران عظیمی میشد برای فامیلمون . وای حتی نمی خوام بهش فکر کنم ...

همون موقع بود که به اتفاق ی...دایجون رفتیم تا خانوم نرس رو از بین راه برسونیم خونه ولی هنوز به سر چهارراه اصلی نرسیدم بودیم که یه ماشین از روبه رو نور بالا اومد و همزمان من و دایجون دیدیم یه سگ وسط خیابونه و دایجون سریع ترمز کرد و وقتی نزدیکتر شدیم دیدیم وسط یه گله گوسفندیم ... وای ! این روزها خدا چقدر قشنگ هوامونو داره ! قلبم اومده بود تو دهنم ... بوی تایر ماشین واسه ترمز شدیدی که گرفته بود تو فضا پیچیده بود ... ! فقط اینو به دایجون گفتم که " تو رو خدا آروم تر هنوز رنگ اون یه ماشین خشک نشده ها " ...

بعد از شام هم کمی شب نشین کردیم و آخره شب رفتیم خونه ی حباب اینا تا علی دایجون کف صندلی عقب رو برداره و دیگه بعد از نصبش راهیه خونه شدیم ...

برای فردا صبح باید برم خونه ی مامان اینا تا روپوشمو بدوزم ... ایکاش اذیت نکنه !!!

امروز تو مراسم مانی حسابی بهم لطف داشت ... خوشم میاد که محمد (پسر خالم) رو تو جمع آقایون ضایع کرد و من کلی به خودم غره شدم :))) آخرش محمد همش میگفت آوا تقصیره توئه که این بچه آبروی چند سالمو بر باد داد با گریه هاش ... منم کلی ذوق میکردم وقتی اون اینجوری حرف میزد ... :)

همین دیگه !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۲ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۵۸
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۰


دیشب برای شام مامان اینا به اتفاق دومادها و عروس خانوم خونمون بودن . پسر خاله م و دایجون اینا هم بودن . خوش گذشت !!!

واسه امروز ناهار خونه ی مامان دعوت داشتیم ولی از اونجا که واسه شام مهمون دارم ( خونواده ی حباب ) دیگه ترجیح دادم بمونم خونه و به کارهام برسم .

صبح رفتم مرکز شهر تا پارچه بخرم که خدارو شکر راحت پیدا کردم و برگشتم خونه ولی رفتنی چیزی دیدم که شدید حالمو گرفت و اونم آگهی فوت عزیزی بود که یه زمانی همکلاسیم بود و هنوز چهره ش تو ذهنم هست ...

نمیدونم ! ایکاش فقط یه تشابه اسمی باشه ! ولی خب فکر نکنم تشابهی در کار باشه ... آخه هم محل زندگیشون و هم اقوامشون همونها بودن که یه زمانی بهم گفته بود . هنوز ازدواج هم نکرده بود .

خدایا ! ببخش و بیامرز ... دیروز مراسم سومش بود و ... اگر دعا کنم که ای کاش اون نباشه هیچ فرقی نمیکنه ! به هر حال خونواده ای دختر جوونشون رو از دست دادن . چه دوست من باشه ! چه هر کس دیگه ! امیدوارم خدا بهشون صبر عنایت کنه ...

ساعت نزدیکای یک بود که رسیدم خونه و تندی برای ناهار املت با سیر داغ درست کردم که حسابی چسبید . دایجون هم اومد خونه و همون اندک غذای مفصلی که داشتیم سه نفری کناره هم خوردیم :)

الان هم تو خونه تنهام و کلی کار دارم برای انجام دادن ...

آهنگهای گوشیم رو خیلی دوست دارم ! همشون یه جور خاصی هستن و باهاشون خاطره دارم ...

برای دانشجویان پرستاری ورودی ۸۶ بابل می نویسم ...

باورم کن اگه تنهام ، باورم کن اگه خسته م

باورم کن تو دنیا به هوای تو نشستم

باورم کن اگه بازم ، چشم به راهه تو می مونم

توی تنهایی شبهام ، واسه چشم تو می خونم  ...

به یاد روزهای دوری از خونه ی در شهر بابل و ساری :)))

......................

و اما حرف دلم ...

یک سال گذشت ! یک سالی که پر از غم بود و اندوه ...

یک سالی که اگه به ده ها سال هم کشیده بشه باز از وسعت بزرگی غم کم نمیشه و دلهای زیادی به درد میاد ...

ولی چه میشه کرد ؟ گذر زمان خیلی بی رحمانه کاره خودش رو میکنه و همه مون لحظه به لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک تر می شیم و شاید همین زمان وقت بوسیدن دنیا و گذر از اون باشه برای من و تو و هر کس دیگه ...

یک سالی از فوت داییم می گذره ! البته هنوز یک سال نشده ولی چیزی که هست اینه که سال معیار سنجشی هست که ما انسانها برای خودمون و قوانین اجتماعی خودمون در نظر گرفتیم . فقط یک واحد هست برای سنجیدن زمان . همین و بس !!!

غم از دست دادن عزیز چیزی نیست که با گذشت سالها محو شه ! تنها باعث سازگاری ما میشه و قبول اینکه زندگی همینه !

بعد از فوت داییم یه وقتایی اشک ریختیم و یه زمانی خندیدیم ...

نه تنها ما ، حتی خونواده ی خودش !!!

ولی هیچ وقت با خندیدنمون غم فراقش سبک تر نشد ...

خدایا ! خودت بزرگترین شاهدی برای اینکه باور کنی داییم چقدر تو زندگیش و مخصوصا سالهای آخره زندگیش سختی کشید ...

برای ما هم سخته ! خیلی سخته وقتی وارد بخش داخلی بیمارستان میشم ، وقتی به تخت ۱۹ و ۲۱ میرسم ...

کی از دل من و بقیه خبر داره ؟ کی میتونه درک کنه که ما چی میکشیم ؟

هیچ کس ! هر کس فقط از خودش خبر داره ...  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۰۹
  • ** آوا **
۰۹
فروردين
۹۰


دوشنبه ۸ فروردین ماه !!!

امروز ناهار خاله جون به همراه خونواده ی پسر و دخترش خونمون بودن ! دایجون اینا هم بودن .

صبح زود خورشت قیمه رو بار گذاشتم و بعدش هم بساط صبحونه و کارهای مربوط به ناهار ... نمیدونم تا حالا بادمجون کباب شمال رو خوردین یا نه ؟! ولی غذای مورد علاقمه ! یعنی اگه من هر روز اینو بخورم باز ازش سیر نمیشم .

امروز هم تصمیم گرفتم برای ناهار درست کنم ، فکر کنم خوشمزه شده بود ... خاله جون میدونه من چقدر این غذارو دوست دارم ! به محض ورود به خونمون وقتی دید دارم تو شکم بادمجون مواد رو میریزم بهم گفت "فربونت برم که انقدر این غذارو دوست داری! نوش جونت " وای ! یه جور حس بچگی بهم دست داد .

بعد از ناهار کمی گفتیمو خندیدیم و بلوتوث بازی کردیم و در نهایت اطراف ۳:۳۰ خداحافظی کردن و رفتن ! منم سریع پریدم دوش گرفتم و دایجون و همسری هم رفتن به ماشین سرکشی کنن تا ببینن کاری از پیش بردن یا نه ! برای ساعت ۵ راهیه شهرک فرهنگیان شدیم تا بچه ها کمی کنار ساحل بازی کنن و کایت رو هوا بدن . اولش همسری به اتفاق بچه ها این کارو انجام داد ولی باد خوبی نمی وزید و بچه ها زود خسته شدن .

بعد با خواهرشوهرم رفتن تا کمی سنگ پرتاب کنن تو دریا ! منم نشستم و کمی با گوشیم آهنگ گوش دادم . ترانه های احسان رو واقعا دوست دارم ...

منو ببر به دنیامو

به اون دستها که می خوامو

به اون شبها که خندونم

که تقدیرو نمی دونم

ازین اشکی که می لرزه

منو ببر به اون لحظه

به اون ترانه ی شادی

که تو یاده من افتادی

به احساسی که درگیره

به حرفی که نفس گیره

از این دنیا که بی ذوقه

منو ببر به اون موقع ....

چند باری گوشش میدم . همسری و دایجون هم هوس ماهیگیری کردن و به فاصله ی نسبتا زیادی از من دارن ماهی میگیرن ! البته دایجون یه دونه میگیره که به بغل دستش میده ...

کم کم حوصلم سر میره ! بچه ها باز گیر دادن که کایت رو باز کنیم . این بار من براشون این کارو میکنم . تا جاییکه ممکن باشه رهاش میکنم . کششی که به دستم میده رو کاملا حس میکنم . چقدر دلم میخواست نخش بلندتر بود و بالاتر می رفت . خودم ذوق کردم و از من بیشتر بچه هان که ذوق کردن .

یاده بچگیهام میفتم ! موقعی که با کاغذ بادبادک دنباله دار درست میکردیم و با زنجیره های کاغذی براش دنباله می ساختیم و تو حیاط خونمون می دویدیم و اونو بالا می فرستادیم . گاهی خیلی بالا می رفت ... از یاداوریش دلم غنج میره ! وای چقدر دلم هوای اون روزهارو داره ...

وقتایی که فارغ از هر چه نگاه سنگینه مردُم کناره ساحل میدویدیم . با دختر عموم و پسرعموهام ... وفتایی که تو دریا بودیم و به ترتیب قد می موندیم و باباجون شیرجه میزد داخل آب و به ترتیب یکی یکی هممون رو از پا بلند میکرد و ما تو هوا معلق بودیم و یه دور ملق می زدیم و دوباره تو اب میفتادیم .

واسه روزهایی که دستمون رو زیر ماسه های خیس ساحل فرو میبردیم و با تل ماسه ها برا خودمون خونه ی اسکیمویی درست میکردیم و گاهی هنر دستمون در حد یه دژ و قلعه ی نمادین بزرگ در میومد و با یورش موج تخریب میشد ....

امروز همه ی این حس ها اومد سراغم ولی یه چیزی هم همراهش بود و اون نگاه سنگین زنی بود که وقتی داشتم با هندزفری اهنگ احسان رو گوش میدادم و با پام ریتمش رو تکرار میکردم ... !!! چقدر ما عوض شدیم . چقدر فرهنگهامون مسخره بازی شده ! با خودم میگم الان این زن پیش خودش چی میگه ؟ میگه این داره از شنیدن ترانه ی دلخواهش لذت میبره ؟! یا اینکه میگه اوه این خجالت نکشیده هندزفری زده و داره اهنگ گوش میده ؟! خب ! چیزی هست که عمرا به جوابش نمی رسم . ولی مهم اینه که لحظات قشنگی برام به تصویر در اومد .

بعد کم کم کایت رو جمع کردیم . سرما بدجوری به جونم رسوخ کرده بود و سوزش بدی داشت ... کم کم راه افتادیم و به سمت خونه ی ص... حرکت کردیم . برای شب خونه ی دخترداییم هستیم . خوش گذشت . خونواده ی دخترخاله و پسرخاله هم بودن .

اولش که وارد شدیم حس سرماخوردگی داشتم و در بدو ورود یه بالش و پتو برداشتم و کنار بخاری دراز کشیدم . تو ازدحام چند نفره تونستم کمی استراحت کنم ولی تا میخواستم بیدار شم دوباره می رفتم هپروت :) خوب بود ! کمی خوابیدم و نزدیکای شام بود که بیدار شدم .

بعد از شام هم کمی شب نشینی داشتمو در نهایت اطراف ۱۲:۳۰ برگشتیم خونه .

برای فرداشب زن داداشمو دعوت کردم ! به اتفاق خواهرام و دایجون اینا هم هستن ...

خوشحالم که خواهرشوهرم میگه اینجا راحته ! یه جورایی افتخار میکنم که اخلاقم طوری نیست که معذبشون کنم . امیدوارم تعارفی نگفته باشه :(

...................................

ساعت ۱:۳۰ امشب (سه شنبه)

همسایمون دعواش شد . نصفه شبی تو خیابون آبرو ریزی کردن !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۲۸
  • ** آوا **
۰۷
فروردين
۹۰


تو را آرزو نخواهم کرد، هیچ وقت !!!

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که با دل خود بیایی نه با آرزوی من ...

............................

عادت ندارم به وبلاگهای آپ دیت سرک بکشم ولی امروز برای اولین بار این کارُ کردم !

جملات قشنگی خوندم ، که یکیشون همین جمله ی بالا بود :)

...................

امروز رفتم مرکز شهر تا یه سری خرد و ریزی که نیاز داشتم بخرم . ماشین جلوی بیمارستان پارک بود و منم از عرض خیابون عبور کردم تا برسیم به ماشین . به همراه همسرم بودم با چند قدم فاصله !

یه ماشین از کنارم با سرعت زد و رفت ! خدارو شکر حسش کردم و خودمو کمی به سمت پیاده رو کشیدم ولی با این حال آینه ش محکم خورد به دست چپم . جالبش اینه که اصلا نموند تا یه عذرخواهیه ساده کنه ! کمی بالاتر نیش ترمزی زد و با دست اشاره داد که مثلا بگه " معذرت میخوام " .

آقا محمد ما هم متوجه ی چیزی نشد ! بعد که بهش گفتم میگه پس چرا زودتر نگفتی ؟!

که چی بشه ؟! که بریم دعوا کنیم ؟! راننده ای که هنوز نمیدونه تو مرکز شهر نباید با اون سرعت بره که نتونه ماشینو کنترل کنه اونوقت با داد و بیداد ما درست میشه ؟! اصلا خدارو شکر که نموند ... :)))

عصری خوابیده بودم ولی از بس تلفن زنگ زد سر دردم باز عود کرده ! الان دقیقا انگاری چشم چپم و پشت چشمم داخل یه توده هوای فشرده قرار داشته باشه ! شدیدا درد داره ...

شاید برای شب بریم شب نشینی ! برای فردا ظهر مهمون دارم . خاله جون اینا هستن ! یه ده نفری میشن ...

وای هنوز روپوش و شلوار بخش ویژه رو برای خودم ندوختم . اصلا هنوز پارچه ش رو نخریدم ... ایکاش این وسطا یه روز بشه وقت کنم به این یه مورد برسم وگرنه اولین روز بعد از تعطیلات عید بی لباسم و دیگه واویلا :((


 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۵۸
  • ** آوا **
۰۶
فروردين
۹۰


جمعه ۵ فروردین ماه !!!

امروز برای ناهار به اتفاق دایجون اینا خونه ی خودمون بودیم ولی از اونجا که اقایون بیرون تشریف برده بودن اطراف ۳:۱۰ بعد از ظهر ناهار خوردیم .

آبجیم هم واسه قبل از ظهر اومده بود اینجا تا عیدی داداش و زن داداشمون رو براش کادو کنم و کمی نشست و بعدش رفت خونه . آخه برای امشب مامان اینارو دعوت کرده بود و ما هم رسما به اتفاق دایجون دعوت شدیم . بعد از ناهار من زودتر آماده شدم تا برم خونشون که مثلا کمی کمکش کنم ولی خداییش هیچ کاری نبود که بخوام من براش انجام بدم .

عصری هم مامان و زنداداشمون زودی اومدن و دیگه مامان به ابجی کمک کرد و منم که سر درد بدی داشتم رفتم تو اتاق و کمی واسه خودم چشمامو بستم و سرمو چپوندم زیر پتو تا نور به چشمام نتابه ! نخوابیدم ولی خب کمی اینجوری استراحت کردم .

بعد هم که دیگه آقایون کم کم تشریف فرما شدن و آبجی نوشهری و شوهرش و جیگیلیه منم اومد.

حالا باباجون از بیرون اومده خونه و ابجیم خودشو لوس کرده و انداخته تو بغل باباجون و تند تند می بوسدش ، وقتی بابام میخواد عروسشو ببوسه اون هی میگه باباجون فقط منو بغل کن :)))) ... وای منکه مرده بودم از خنده ! بدجنس آخرم نذاشت بابام عروسشو ببوسه و و نهایتا به یه دست دادن خاتمه پیدا کرد ! 

در کل امشب جمع خونوادگیم کامله کامل بود به همراه خونواده ی دایجون البته منهای پریسا خانوم . غروبی خواهرشوهرم خیلی سعی کرد که پریسارو راضی کنه برای شب بیاد اینجا تا اونم تو مهمونیه خونه ی ابجیم باشه ولی هر چی مادرش اصرار کرد اون قبول نکرد و منم وقتی دیدم مامانش به هیچ زبونی نمیتونه راضیش کنه بیاد گفتم بهش بگو اصلا بخوادم بیاد من خونمون راهش نمیدم . اونم بهش بر خورد و ظاهرا از من دلخوره ! ولی اومد اینجارو خوند اینو بدونه که منم خیلی بهم برمیخوره وقتی میبینم اون از ما فراریه ! الان دقیقا شدم یه آوای لجباز . نه ؟ خودشم میدونه دوسش دارم ولی خب ... !!!

به هر حال ! امشب جاش خالی بود ! دیگه اینکه برای فردا کلا مهمونی هستیم . قراره ناهار به اتفاق دایجون اینا بریم خونه ی حباب شون و برای شام ما به اتفاق ابجی کوچیکم و خونوادش بریم خونه ی یسناشون و دایجون هم بره خونه ی یکی از دوستانش .

در کل من برای فردا شب میخواستم مامان اینارو دعوت کنم و عروسمون رو هم پاگشا کنم ولی به دلایلی فعلا کنسل شد تا وقتشو مامان برام تعیین کنه ! به مامان سپردم به زن داداشم بگه که یه وقت فکر نکنه من اصلا به فکر دعوتی نیستم :( ایکاش بگه !

این چند روز به قدری ماهی سفید خوردیم دقیقا شبیه ش شدیم و تند تند لب میزنیم و میگیم " آب "

وای از هر چی ماهی و مرغ و گوشته متنفر شدم ! دلم هوسه املت به همراه سیر سرخ شده کرده ... چقدررررررررر می چسبه ها ! این چند وقت آقایون ما هم با سیر تازه خودکشی کردن :((( وووووووووووووی چقدر متنفرم از بوی سیر


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۵۲
  • ** آوا **
۰۵
فروردين
۹۰


باز هم باید تلگرافی بنویسم 

بذارین تقویم بیارم ! آخه تاریخ ها یادم رفته  

آوردم ! خب شروع میکنیم ...

+ چهارشنبه ۲۵ اسفند 

 هنوز خونه تکونیم تموم نشده ! امروز صبح زندایی بیمارستان بستری شد تا برای فرداش عمل شه ! شام داییم به اتفاق دختراش اومدن خونمون ... ! بعد از شام به اتفاق همسری و یاسی رفتیم تا از خاله جون سبزی هایی که واسم چیده بود بگیریم ! ساعت ۱۰:۳۰ جلوی دروازه ی خاله جون از دایجون اینا خداحافظی میکنیم و میریم شب نشینی

+ پنجشنبه ۲۶ اسفند

میرم خونه ی مامان اینا و کلی سبزی هست که باید تمیز و اماده شه ! مامان میره برای کارهای بانکی و من تنهایی تموم سبزیهارو پاک میکنم . ساعت ۱۱ مامان برمیگرده خونه و همون موقع دختر داییم تماس میگیره که با دایجون واسه ناهار میان اونجا ...

عصر مشخص میشه که عمل کنسل شده ! عصر حباب میاد خونه ی مامان اینا ! بساط سبزی و مغز گردو جمع میشه ! به اتفاق حباب و یاس راهیه بازار میشیم ! محمد بهم گفته امروز واسه خودت خرید کن ولی من همون اول کاری واسه یاس خرید میکنم و اونم که بچه هست و بدش نمیاد هر چی پوله واسه اون خرج شه ! مشغول انتخاب سویشرت هستم که محمد تماس میگیره و کلی به جونم غُر میزنه که واسه یاس هر چی خریدی بسه به فکر خودت باش ! تا دیر وقت بازاریم و در نهایت فقط یه کفش واسه خودم میخرم و راهیه خونه میشیم ...

آخره شب حباب میاد خونمون و نصفه شبی یورش میاریم به اتاق خواب و دوتایی تمیزش میکنیم ! برای فرداش قراره مهمون داشته باشم ...

+ جمعه ۲۷ اسفند

برای ناهار دایجون اینا (خواهر شوهرم اینا ) اومدن خونمون و از اونجا که اینجا خونه ی برادرشه و راحت ترن قراره همینجا پیش ما باشن و ما هم خوشحال میشیم !

بعد از ناهار زن دایی (خواهرشوهرم) به اتفاق حباب راهیه بیمارستان میشن و من می مونم خونه تا به کارها برسم ... ناخوشم ! شب همین تعداد هستیم ...

+ شنبه ۲۸ اسفند 

صبح زود حباب راهیه بیمارستان میشه تا منتظر باشه که عمل انجام شه ! علی دایجون به اتفاق محمد دنبال کارهای ماشین دایجون هستن ! برای ناهار خواهر حباب و باباش هم به جمع هفت نفرمون اضافه میشن . زندایی رو عمل کردن . امشب برای شام خونه ی مامان اینا دعوتیم ...

بعد از ناهار راهیه بیمارستان میشیم ! زندایی بی تابه ! از بیمارستان میریم خونه ی مامان . زن داداشم داره برای میز رومیزی برش میزنه ! حالم خیلی بده . من و مامان می مونیم خونه تا سبزی های آبجی بزرگه رو تمیز کنیم و بقیه میرن کنار دریا . واسه شام مامان ماهی شکم پر درست کرده که خیلی خوشمزه هست ...

آخره شب برمیگردیم خونه !

+ یکشنبه ۲۹ اسفند

آخرین روز ساله و بر حسب رسم و رسومات و دلهای پر از غمه کسایی که عزیزاشون رو از دست دادن میریم برای مراسم فاتحه خونی شب عید بر سر مزار عزیزهامون ...

سال ۸۹ از نظر داغ عزیزان سال خیلی بدی بود . تو محل مادری خیلی ها هستن که عزیزهاشون رو از دست دادن ... حتی وقتی خواستیم حساب کنیم چند نفر بودن باز زن عموی مامان رو فراموش کرده بودیم :( ... بعد از ناهار راهیه محل مادری میشیم . خیلی شلوغه ! از هر گوشه و کناری صدای ناله میاد ! داغهایی که شب عیدی تازه شدن ! بغضهای خفه ای که امشب سر باز کردن ...

سر مزار دایجون واستادیم ! بوی گلاب میده ... مشخصه با گلاب تمیزش کردن ... اقوام یکی یکی از راه میرسن ! خاله م که میاد از همون دور شروع میکنه به ناله زدن . میگن خواهر اگه زنده بمونه و داغ برادر رو ببینه خیلی سخته ! مخصوصا اگه خواهر بزرگ باشه ... با گریه ی خاله جون بغضها یکی یکی میشکنه ! چند دقیقه بعد خونوادش میان ! ضجه های دخترش ... اشکهای پسراش !!! نگاه پر از دلتنگی کل فامیل ! ... خدا رحمتشون کنه

برای شام خونه ی مامان دعوتیم ! اما دایجون و زندایی و بچه ها میرن خونه ی دایی خدابیامرزم تا شب عید کنار خونوادش باشن . از مزار اصلی به اتفا زن داداش و مامانم راهیه خونشون میشیم .

شام آبجی بزرگه هم قراره به اتفاق همسر و پسرش بیاد . امسال اولین سالی هست که عروسمون کنارمونه ! جای آبجی کوچیکه خیلی خالیه ! از ظهر آب قطع هستش و تموم اشپزخونه پر شده از ظرف نشسته ... مامان منم که حساااااااااس هی میره و میاد میگه ای وای اگه سال تحولی ظرف و لباس نشسته داشته باشم دیوونه میشم ...

دایجون و خونوادش برای خواب برگشتن خونمون ! از اونجا که گفتن میخوان بخوابن و بیدار نمی مونن ما تصمیم میگیریم همچنان خونه ی مامان بمونیم تا برای لحظه ی سال تحویل تنها نباشیم ...

+ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰ 

ساعت ۱:۴۰ بامداده که تازه آب اومده و من به اتفاق آبجی بزرگه تندی ظرفهارو می شوریم و زن داداشمون می چینه رو میز ! مامان دقیقا تا ۵ دقیقه به تحویل سال تو حیاطه و داره اونجارو تمیز میکنه . داداش و بابام نوبتی میرن دوش میگیرن ...

موقع تحویل سال دور سفره نشستیم ! فقط یاس خوابه که هر کاری کردیم بیدار نشد !

با تحویل سال روبوسی ها و تبریکات شروع میشه . عیدی دادنها ... این بخشش رو خیلی دوست دارم :)

تهه دلم غصه ای هست ! بغض کردم و کسی متوجه بغضم نیست ! خطهای ایرانسل از ۹:۳۰ قطع شدن و هیچ تماسی امکان پذیر نیست ...

ساعت ۳:۳۰ به همراه آبجی بزرگه و خونوادش از بقیه خداحافظی میکنیم و راهیه خونه میشیم . به جز پریسا بقیه خوابن ...

صبح اول از همه میریم خونه ی دایجون خدابیامرز ... درست روبه روی مکانی نشستم که همیشه می خوابید ! جای خالیش واقعا حس میشه ! تنهایی واسه خودم آروم اشک میریزم . اطرافیان از همه چی حرف میزنن ... من فقط تو ذهنم اینه که اگه دایجون هنوز زنده بود باید الان اذیتمون میکرد ...

ناهار خونه ی خاله جون دعوتیم ! پسرخاله اینا هم هستن . دخترش امسال تنها اومده و نامزدی باهاش نیست !

زن دایی رو هم مرخص کردن و رفتن که بیارنش ...

بعد از ظهر میریم خونه ی دایی محمد . اونا هم عزادارن و نوعید دارن . مادرشوهرم و برادرشوهرم اینا به اتفاق خاله و پسرش و خونواده ی دختر کوچیکش اونجا هستن . یه ساعتی می مونیم و برمیگردیم محلم مادری .

میریم عیادت زندایی !

شام خونه ی دایجون هستیم ! از وقتی دایجون فوت شده این داییم بزرگترین پسره خاندانه ! خاله جون اینا هم هستن ! به اتفاق دخترش و پسرش اینا .

بعد از شام میریم خونه ...

+ سه شنبه ۲ فروردین 

ناهار خونه هستیم و برای شام قراره بریم خونه ی دایجون سپاهی ...

غروبش میریم خونه حباب اینا تا باز از زندایی حالی بپرسیم ... خدارو شکر خیلی بهتره و دردش کمتر شده !

امشب دلتنگی بیداد میکرد :(

+ چهارشنبه ۳ فروردین 

صبح زندایی با پارسا برای ناهار میره خونه ی داییش ! پریسا هم از همون شب اول فروردین مونده پیش سوگند . دمه ظهری خبردار میشیم که از شیراز و اصفهان مهمون داریم . دایجون اینا برای شام خونه ی برادر خانومه اون یه داییم دعوتن که واسه مهمونهایی که در راهن مهمونی رفتنشون هم کنسل میشه . شام درست میکنیم و مهمونها میرسن . این بار آقا رضا همراه خانومه تازه عقد کردش اومده ! تنها ۱۰ روزه که محرم شدن و به اتفاق برادرخانوم و نامزدش . و همینطور از اصفهان هم دخترخاله وسطیه محمد به اتفاق همسر و پسراش . جامون خیلی کوچیکه ! به هر ترتیبی که هست امشب می مونن . میدونیم تنگیه جا معذبشون کرده ولی دیگه تقصیر ما هم نبود . خونمون همینقدره :(

آخره شب مامان اینا اومدن یاس رو با خودشون بردن تا از بابت اون خیالم راحت باشه ... 

+ پنجشنبه ۴ فروردین 

صبح مهمونهامون میرن تا مرکز شهر گشتی بزنن . هوا ابریه و نم نم بارون میباره . برای ناهار ماهی و میرزا قاسمی داریم . مهمونها می خورن و ظاهرا بدشون هم نیومد . اطراف ۷ غروب خداحافظی می کنن و میرن . خرابی هوا باعث شد تصمیمشون برای موندن منتفی شه ! البته امشب ویلا گرفتن تا اگه فردا هوا خوب بود بمونن ! ظاهرا تنگیه جا برای اونها خیلی سخت بود که از خونمون فرار کردن :)

برای شام به اتفاق دایجون اینا رفتیم بیرون و پیتزا خوردیم . خداییش جای یاس و پریسا خالی بود ... بعد از شام رفتیم محل مادری تا شب نشینی داشته باشیم . ولی سه تا داییام به اتفاق همسرانشون برای عرض ادب و سلامت رفتن خونه ی خاله رباب ... تا حدودای ۱۱:۳۰ موندیم خونه ی حباب اینا و بعد برگشتیم خونه !

+ جمعه ۵ فروردین 

که الان باشه مغزم پوکید بسکه فکر کردم این چند روز چه اتفاقهایی افتاد و چه کارهایی کردیم ...

این بود سر تیتری تلگرافی از این روزهام ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۰۶
  • ** آوا **
۰۳
فروردين
۹۰
سلام

خوبین ؟

انقدر از روزمرگی هام عقب موندم که دیگه وقت نمیکنم بنویسم !

دوستان خوبم با کلی تاخیر اومدم فرا رسیدن عید نوروزُ بهتون تبریک بگم

عیدتون مبار ک

امیدوارم سالی پر از برکت و سلامت و شادی رو شروع کرده باشین .

یه پست موقت گذاشتم که روزمرگی های این ایامم بود ولی کاملش نکردم .

اگه موفق شدم تمومش کنم ثبت میکنم

ببخشین که این مدت کمرنگم و حضورا نیومدم وبتون بهتون تبریک بگم .

همتون واسم محترمین و عزیز ! این عید بر تموم دوستان واقعی و مجازیم مبارک باشه 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۱۲
  • ** آوا **
۲۵
اسفند
۸۹


خسته شدم ! همسری و یاسی خوابن ... منم رو تخت یاس دراز میکشم و کمی به گذشته فکر میکنم .

خاطراتی میاد تو ذهنم که احساسمو قلقلک میدن . هم برای خنده و هم برای گریه ...

.

.

.

شروع سال ۱۳۸۹

قراره با بابام اینا بریم عید دیدنی !!!

+ دایی بابام که فوت کرده حالا خونواده شون نوعید دارن . وقتی وارد خونشون میشیم کاملا جای دایی عزت خالیه ! کمی میشینیم و فاتحه ای براش می فرستیم و برا خونوادش آرزوی سلامتی میکنیم و از خونه شون خارج میشیم . بارون می باره و تموم کوچه شون پر از گل ِ ...

خاله پروانه (دختر خاله ی مامانم) خیلی جوون بود که چند روز مونده بود به عید فوت شد . دخترش تازه زایمان کرده و اون حتی نتونست نوه شو ببینه . میریم خونه ی داداش بزرگش . پدرش که یه پیر مرده زجر کشیده هست با ورود هر مهمون جدیدی اشک تو چشماش جمع میشه و بی مهابا گریه میکنه . با ورود مامان گریه ش اوج میگیره ! شاید برای اینکه مامانم براش حکم دخترشو داشت که دیگه نداره ...

به تک تک اقواممون سر میزنیم و تصمیم داریم همون روز اولی جاهای اصلی رو بریم و همین کارو هم میکنیم .

.

روزهای عید تند و تند می گذرن . چهلمه خاله پروانه ۱۵هُم میشه که خونوادش برای اینکه برای بقیه سخت نباشه تصمیم میگیرن که مراسم چهلم رو بندازن برای ۱۱ فروردین . مراسم به شکل درداوری برگزار میشه ! بچه هاش هر کدوم یه گوشه کز کردن و اشک میریزن . پشت همسرش خم شده و روش نمیشه تو چشم بقیه نگاه کنه ! شاید حس میکنه اون طور که باید برای زنده نگه داشتن همسرش تلاش نکرده ... ولی نه ! خیلی بیشتر از توانش براش زحمت کشید . مثل یه گربه ی ماده که بچه شو به دندون میگیره و اینور و اونور میکشونه تا براش یه مامن فراهم کنه همسرشو به هر امید کوچیکی میبرد تهران و آخرش هیچ ... خدا بهشون صبر بده !!!

+ سیزده بدر شادی داشتیم . برعکس همه ی سالها بود . به جمع فامیل یه دوماد ( دوماد پسر خالم ) و یه عروس (عروس داییم) اضافه شده بود . مانی هم با حضورش به این عید زیبایی خاصی داده بود . دایجون هم با خونواده ش اومده بود . ولی حالش زیاد خوب نبود . هر سرفه ای که میکرد وحشت به جونم مینداخت که ریه هاش در چه وضع بدی هستن!!!

کی فکرشو میکرد ؟ کی باورش میشد آخرین عیدیه که کنارمونه ؟ کی میتونست باور کنه ؟ هیچ کس !!!

نوه ش جلوش می رقصید و با لبخند بهش نگاه میکرد و سعی میکرد براش دست بزنه ولی سرفه امونش نمیداد ...

گذشت ! اون روز با تموم شادیهاش گذشت ! شد ۱۵ فروردین ! یعنی دو روز بعد ...

همه چی تموم شد !

یادمه مامان "هیچکس" برای اینکه آرومم کنه بهم میگفت "ببین داییت راحت شد و به آرامش رسید " ولی از کجا معلوم ؟ کی میدونه آرامش از دیدگاه داییم چی بود ؟ کی میدونه کسی که یه پسره تازه عقد کرده داره و دو تا بچه هاشم مجردن با زنی که باید یک تنه از پس مشکلات زندگی بر بیاد اینجوری به آرامش میرسه ؟!

به هر حال حرفهایی بود برای تسکین ذهن و روح آشفتمون ... کابوسی بود که هنوز از یاداوریش دلم هری میریزه ! هنوز وقتی میخوام بگم چند تا دایی دارم ناخوداگاه میگم ۶ تا !!! ولی تا یادم میاد میگم یکیشون رفت ... هنوز نمیتونم از تعداد داییام کمش کنم . خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ روز چهلمه داییم مجتبی رو دیدم . پسر دختر خاله ی مامان . همسنه خودمه ! تو ماشینشون نشسته بود . تا منو دید دست راستشو بلند کرد و با همون لحن خاص خودش گفت دخترخاله سلام !!! باهاش احوالپرسی کردم .... شد آخرین دیدارمون

دو روز بعد اونم رفت ...

وقتی از روی برانکارد داشتن می ذاشتنش توی آمبولانس تا انتقالش بدن سردخونه تنها کسی که از فامیل اونجا بود من بودم . با اینکه کاملا سرو تهشو با ملافه بسته بودن ولی تا قد بلندشو روی تخت دیدم فهمیدم مجتباست ... باز هم عزا ! باز هم گریه و زاری ! برای جوونی که ۳۰ سال بیشتر نداشت و ۵ سال از عمرشو گوشه نشین خونه بود ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ میرسم به چند ماه قبل ! ۱۱ دی ! روزی که خبر دادن اکبر خودکشی کرد ... پسر دایی محمد ! یه جوون ۲۷ ساله ...

 سریع رفتم بیمارستان . او اتاق عمل انتقالش دادن مراقبت های ویژه ! از تو محوطه خودمو رسوندم به پنجره ی کناره تختش ! انگار که از مادر متولد نشده باشه ... غروب خونشون که بودیم مامانش قسمم داد که بگم حالش چطوره ! خدایا نخواه کسی حامل خبر ناامیدی باشه ! زبونم به حقیقت باز نمیشد فقط گریه میکردم ... میدونستم موندنی نیست !!!

فردا شد . تو اورژانس بودم که محمد اسمس داد "اکبر فوت شد " باز همون اشکها و همون غصه ها ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

تموم شد ؟ فکرم کمی بهم ریخته هست و نمیتونم تمرکز کنم .

+ خدایا وجدانا سال خوبی داشتیم ؟ نکنه تو این سال حواست به ما نبود !!! کفر میگم ؟ باشه تو ببخش ! ولی امسال کمی برامون پارتی بازی کن ...

شادی هم داشتیم ؟؟؟

ازدواج برادرم .......

+ واقعا دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه !!!

+ امسال هم نوعید داریم ! داییم ، مجتبی ، اکبر ... هر سه شون جوون بودن . خدا رحمتشون کنه !

+ علی دهاتی تو وبش یه دعای قشنگی کرده بود ... با این مضمون !!!

خدایا ازت میخوام سال ۱۳۹۰ سالی باشه که هیچکس عزیزی رو از دست نده ...

+ ظاهرا دوستمون علی دهاتی وبش رو حذف کرد ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۱۳
  • ** آوا **
۲۵
اسفند
۸۹


امروز صبح که از خواب بیدار شدم کمی اومدم نت !!! با اینکه یه دنیا کار خراب شده بود رو سرم ولی کمی تو نت گشتمو وبلاگهای دوستان رو خوندم . بعدش دیگه رفتم که کارهای باقیمونده رو تموم کنم . اولش فکری به حال ناهار کردم و بعد آخرین کارهای تمیزی اشپزخونه و هال رو انجام دادم و الان فقط مونده تنها اتاق خوابمون و سرویس بهداشتی ... صبح زود بابا و مامان زن داداشمون رو بردن رودسر و تحویل خونواده ش دادن تا برای جمعه عیدیشو براش ببرن و بیارنش  

ظهری ناهار خورده نخورده رفتم دوش گرفتمو بعدش شال و کلاه کردیم سمت زادگاه مادری تا هم مواد حلوا قاچی رو برسونیم دست خاله جون تا برای مامان حلوا درست کنه و هم سی دی نرم افزار کامپیوتر رو به یسنا بدم . داداش یسنا هم به علت تصادفی که جمعه ای براشون پیش اومده بود کوفتگی شدید داشت و خوابیده بود و میگفت راحت نمی تونه نفس بکشه  بهش گفتم اگه واقعا مشکل داره حتما بره دکتر تا یه عکسی چیزی از قفسه سینه ش بگیرن ... به هر حال حال و روز خوبی نداشت ! انشالله که زودی خوب شه  ... 

از اونجا که غروب شلوغ میشد و خطرناک بود تو خیابونا باشیم خیلی سریع بای دادیمو رفتیم بازار تا من برای حاشیه پرده اتاق خواب ریشه بخرم . همسری هم یاس رو برد دکتر ! یاسی از دیروز آلرژیش عود کرده و یه بند داره سرفه میکنه . بعد از خرید خرد و ریزا ، کمی هم مغزگردو خریدم و به خاله جون هم سپردم برام سبزی محلی بچینه تا مواد مرغ ترش رو آماده کنم برای مهمونی های عید  

حدودای 3:30 دیگه خونه ی مامان اینا بودیم . مامان دو تا ریسه گل خریده بود برای بالای اپن که همسری براش نصب کرد ولی کوتاه بود و مامانم که تند و تیزه سریع رفت بازار و یکی دیگه خرید و همسری اونو تکمیل کرد  خوشم میاد مامانم برای خرید برعکسه منه ! من اصلا حال و حوصله ی خرید کردنو ندارم . در عوض مامان و دو تا آبجیام خوره ی بازارگردی و خرید دارن 

منم نشستم پرده ی اتاقمون رو دوختم و بعد از اون هم پرده های آبجیمو برش دادم ولی دیگه دستم یاری نمیکرد که براش بدوزم برای همین مامان گفت بذارم بمونه تا فردا خودش بدوزه ! میدونم براش سخته ولی واقعا دیگه تحمل نداشتم بشینم پشت چرخ خیاطی 

مامان اینا هم یه یخچال خریدن و به کمک دو تا دومادهای گل و گلاب آوردنش گذاشتن تو اشپزخونه . خوشگله ! خیلی خوشم اومد از ظاهرش ... امیدوارم کاراییشم خوب باشه . غروبی کمی با زن داداشم اسمس بازی کردم و کلی قربون صدقه ی هم رفتیم . خیلی به دل می شینه ! ایکاش برای همیشه انقدر با هم خوب باشیم . قبل از شام هم باباجون باهاش تماس گرفت و شب چارشنبه سوری رو بهش تبریک گفت ... میدونم دلش برای عروسش تنگ شده !!!  

برای شام هم به اتفاق آبجی بزرگه خونه ی مامان موندیم ! برای مراسم چهارشنبه سوری که خودمون کار خاصی نکردیم ولی از سرو صدایی که همسایه ها ایجاد کرده بودن کلی مستفیض شدیم  .

حالا این بین باباجون اومده گوشیه تلفن رو گرفته سمت مامان که چی " خانوم تماس بگیر با آقای فلانی "همسایمون" و بهش بگو بیاد به بچه هاش بگه برن جلو حیاط خونشون فشفشه و ترقه بزنن " مامانمم هی حرص میخوره که این چه کاریه ! ارزش نداره و دلخور میشن ... خلاصه آبجی بزرگه گفت یه شبه ! کمی شیطنت میکنن میرن تو خونه ... و از این چیزا ! خلاصه باباجون هم بی خیال شدن 

وای خوبه بابام تو تهران و شهرهای امثال تهران نیست ! یادمه باردار بودم و همچین شبی نارنجکو می کوبندن به کانال کولرمووووون و هیچ کس هم نبود بره بهشون بگه این چه حماقتیه ! تموم روز اصلی و یه هفته قبل تر از اون و سه روز بعدش صدای بامب و بومب بود که دلمو هری میریخت . واسه اینکه مثلا کمتر بترسم یه بالش میذاشتم رو سرم و کناره گوشم فشار میدادم ولی هیچ اثری نداشت ... واقعا یه سری از افراد ملاحظه ی هیچ چیزی رو نمیکنن  میدونم امشبم خیلی ها اذیت شدن . امیدوارم واسه کسی مشکلی پیش نیومده باشه ! هر چند بعید میدونم 

 + بابام همیشه میگه : " بیچاره پدرها . خونه مال پدرهاست ولی بچه ها میگن امروز رفتیم خونه ی مامانم ! یا مثلا سر سفره پدره میشینن میگن شام خونه ی مامان بودیم ، پس پدرا چه کاره هستن ؟ " خداییش ! پدرها کجان ؟  

+ کی منکر اینه که مدیریت خونه با خانومه خونه هست ؟ اونکه مامانی منه اگه یه نصفه روز نباشه بابام نمیدونه آب خوردن رو باید از کجا تهیه کنه 

اتاقمون الان پرده نداره ! خنده داره ها ولی واقعیت اینه که می ترسم به پنجره نگاه کنم 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۱۴
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۸۹


دیروز غروب زن داداشم اومد خونمون تا یاسی رو زودتر ببره خونه ی ابجی بزرگه ! یهویی با یه خونه ی کاملا زیرو رو شده مواجه شد :دی ! تعارفش کردم اومد تو و کمی موند تا کمی به کارهام برسم و از اونجا که کاملا گرد و خاکی شده بودم تندی رفتم دوش گرفتم ...

قبل از اینکه راهیه خونه ی آبجیم بشم یخچالُ از برق کشیدم تا برفکهاش آب شه و وقتی برگشتم تمیزش کنم :( یه شانسی که آوردم این بود که فریزر تمیز بود :)

برای خواهرزادم که عاشق کیکه هم کیک درست کرده بودم و اونو هم برش زدم و داخل ظرف چیدم و با خودمون بردیم خونه ی ابجی بزرگه ! ابجی هم زودتر از پایان کارش اومده بود خونه و با مامانی مشغول اشپزی بود که ما وارد شدیم :)

همسری و باباجون کمی دیرتر اومدن . باباجون هم اسما رو با خودش اورده بود و کلی از اومدنش خوشحال شدیم و البته مامان به باباجون گیر داده بود چرا خواهر حباب رو نیاورد :دی خدایی جاشون خالی بود ... زن داداشم خداییش خیلی زودجوشه و آدمو معذب نمیکنه ! از این اخلاقش خوشم میاد . این اخلاقش دقیقا چیزی هست که لازم بود داشته باشه ! چون افراد فامیل ما خیلی به هم وابسته هستن و اگه خدای نکرده کمی بد عنق بود جو رو سنگین میکرد که خدارو شکر اینجوری نیست :) بترکه چشم حسووووود :)))

خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب اونجا بودیم و اونجا هم نقش کوزت بودن رو کاملا تونستم به اجرا در بیارم :) البته به اتفاق اسماجون :دی !!! و اخره شب بای دادیم و هر کی به سوی مقصد خویش :دی

خودمم انقدر خسته بودم که حد نداشت ! تا اومدم خونه تنها کاری که کردم این بود که ماست و پنیر و تخم مرغهارو گذاشتم تو یخچال و روشنش کردم تا امروز صبح برم داخلش رو تمیز کنم . بسکه خسته بودم اصلا حس بیدار موندن و تمیز کردن اونو نداشتم ... دست درده لعنتی هم به جونم افتاده و دیشب مجبور شدم آتل ببندم و بعد هم سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم :دی

+ قابل توجه مامان نگار : آخرین کلمه ی جمله ی بالا وصف حال تو هستا :)))

+ همیشه از قدم زدن زیر بارون لذت میبرم البته به شرطی که سردم نشه !!! دیروز صبح به این حسم شدیدا بها دادم و بدون چتر رفتم زیره بارون ... خیلی خوب بود ! تنها چیزی که آزارم میداد سنگفرشهای لق شهر بود که وقتی روشون پا میذاشتم ناغافل کلی گنداب بهم می پاچوند :( ! ولی در مجموع یه پیاده روزی ۲ ساعته زیر بارون خالی از لطف نبود .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۱۴
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۸۹


خلاصه امروز رفتم کافی نت و ثبت نام ارشد انجام شد :دی

اوووووف ! انقدر شلوغ بود که نگو ... ملت ریخته بودن برای ثبت شماره حساب یارانه ها !

یه ثبت نام ساده نزدیک یک ساعت طول کشید ، دیگه کلافه شده بودم :(

حالا زن داداش ما هم اسمس میداد و منم بعد از خوندن اونها یه لبخند موزونی بر لب داشتم  :) که دیدم صاحب کافی نته برگشت گفت خانوم اینجا مکان دولتیه و استفاده از موبایل ممنوعه !!! دولتیش منو کشت :))))

منو میگییییی !!! گفتم یعنی چی مکان دولتیه ؟ حالا فهمیدم منظوره یارو چی بوده ها :دی

آخه زنگ اسمس گوشیم صدای افتادن سکه هست ! به گمونم یارو فکر کرده بود سکه های خودشه که میریزه و وقتی دید ضایع شده از رو لج به من گیر داده بود :دی

آقاهه میگه : * خانوم شماره ثابت ؟!

میگم : + ۴۲۲... همینجور زل زدم نگاش میکنم ...

* خب بقیه ش ؟!

بازم نگاش میکنم !

+ ببخشین یادم رفت یه لحظه !

* اشکال نداره ! باز شما خوبین من یه بار اسممو فراموش کرده بودم :دی

بالاخره یادم میاد و براش تکمیل میکنم . همین مکافات رو برای شماره ی همراهمم دارم :دی

آخه چیکار کنم !! من که به خودم زنگ نمیزنم تا شمارم یادم باشه که :دی

بدتر از همه اینکه هر چی فکر کردم یادم نیومد و مجبوری با خطم به تلفنشون زنگ زدم و شمارم افتاد :دی

نه اینکه انقدر گیج باشما ! از بس که شلوغ بود کلا تمرکز نداشتم :)

یه زمانی موبایل نبود از مغزمون برای حفظ کردن شماره ها استفاده میکردیم ولی الان کلی شماره تو گوشیمون سیوه و مغزمون دقیقا رفته تو فاز آکبندی ...

یقین دارم اکثرا همین مشکلُ دارن :)

به هر شکل بود تموم شد و برگه های پرینت رو تحویلم داد

بعد هم رفتم نساجی مازندران و واسه اتاق خوابمون پرده خریدم :) حالا قراره برم خونه ی مامان اینا و بدوزمش ...

امشب منزل آبجی بزرگه دعوتیم ! به روایتی در کل آبجیمون چون برای تعطیلات عید میرن جنوب داره پیشاپیش زن داداشمون رو دعوت میکنه تا غیبتش زیاد احساس نشه :دی

ولی من برام جای سئواله ! این خواهرمونه که داره دعوتی میده بعد چرا من و مامانی قراره بریم براش شام تهیه کنیم ؟! :دی

کلا ۸۰ درصد دعوتی های آبجیم همینجوریه ! نیست که خودش شاغله واسه همین یک پای ثابت تموم دعوتی هاش من و مامان هستیم :دی !!! البته دقیقا در نقش کوزت ایفای نقش میکنیم :) ! اخه مجبوری دعوتی بدی ؟

با کلی تاخیر تصمیم دارم از بعد از ظهر خونه تکونی رو شروع کنم . نه اینکه تنبل باشماااا ! نه ...

سرو تهه خونمون رو بزنی میشه ۶۰ متره ! کمی بجنبم سه روز می تکونمش :دی

فقط همچین نیاز داره یکی استارتمُ بزنه و راه بیفتم :)

دیشب برای شب نشین رفته بودیم خونه ی حباب اینا و تا حدودای ۱۱:۱۵ اونجا بودیم . عکسهای عقدُ دیدیم و بعدش هم کمی حرف زدیم و چای و میوه و شب بخیر ... :دی

 

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۴۷
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۸۹


دیشب قرار بود برای شب نشینی بریم خونه ی خاله جونم ولی به دلایلی این رفتن کنسل شد . قرار شد من با اونها تماس بگیرم و بگم که نمیایم تا اونا هم نگران نشن ... وقتی تماس گرفتم پسر خالم جواب داد و بهم گفت واست عجیب نیست من الان خونه هستم ؟

راستم میگفت بنده خدا ! آخه غروبش به همراه داییم و پسر داییم رفته بودن سمت تهران . گفتم ع راستی چرا تو خونه ای ؟ باید الان تهران باشی ! چرا ؟

گفت نمیگم تا بمونی تو خماری ... منم زیاد اعصاب نداشتم واسه همین پرس و جو نکردم که چی شده و با خودم گفتم لابد باز خوردن به ترافیک و برگشتن تا صبح زود راه بیفتن ....

تا چند دقیقه قبل که مامانی تماس گرفت و گفت اینا دیروز تو جاده نزدیکای "دزده بن" تصادف کردن و مقصر هم ماشین رو به رویی بوده که همشهری خودمون هم هست و می شناسیمش :(((

حالا شکر خدا خودشون هیچیشون نشده ولی ماشین داییم ۲ میلیونی خسارت دیده :(

باز هم جای شکرش باقیه که صدمه ی جسمی نداشتن ...

الانم با دایجون تماس گرفتم و باهاش حرف زدم . خودش که میخندید .

ماشینو داده واسه تعمیر و قرار بود بره برای بیمه و عصر با ماشینای خطی بره تهران .

ظاهرا ۱۵ - ۲۰ روزی ماشین باید بخوابه و این دمه عید یعنی گرفتاری :(

خدایا داییم واسه مراسم داداشم اومده بود . مرسی که هواشونو داشتی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۰۰
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۸۹


+ چهارشنبه صبح به اتفاق آبجی کوچیکه میریم برای عروس خانوم خرید کنیم

+ بعد از ظهر مراسم پیرایش عروس خانوم توسط ابجی کوچیکه انجام شد و منم شاهده این همه زجر و شکنجه ی عروس خانوم بودم :))) خنده های شیطانی خواهر شوهر وسطیه :دی

+ چهارشنبه بعد از ظهر عروس خانوم و مادرشون و برادرشون به اتفاق باباجون و یاس برگشتن رودسر و مامان رفته بازار تا یه خرید جزئی داشته باشه و همسری به اتفاق دوماد کوچیکه و داداشم رفتن تا برای آقا دوماد پیراهن و کراوات و گیره کراوات بخرن و منم نشستم دارم سنگهای پیراهن عروس خانوم رو محکم دوزی میکنم

+ چهارشنبه غروب مامان هنوز نیومده و خاله جون اومده خونمون با کلی سبزی خوردن که با ابجی کوچیکه نشستن و دارن پاک میکنن و من هنوز دارم سنگ لباسهارو میدوزم . همین بین مامان از راه میرسه و اونم کلی خرید داشته :دی

+ همسری و دوماد کوچیکه برگشتن خونه و مامان تازه یادش اومده که برای خونواده ی عروس کادویی نخریده و همین باعث میشه یه بار دیگه به اتفاق همسری برن مرکز شهر تا خرید کنن و اطراف ۸ شب به همراه ابجی بزرگه و پسرش برمیگردن خونه

+ شام میخوریم و اشپزخونه رو مرتب میکنم و بعد از شام خرید عروس خانوم رو نشون بقیه میدیم و من و آبجی بزرگه میریم تو اتاق خواب تا وسایل رو کادو پیچ کنیم و این امر از ۹:۳۰ شروع میشه و دقیقا تا ۱۱:۳۰ ادامه پیدا میکنه

آخره شب به اتفاق یاس و همسری راهیه خونه میشیم .

+ پنجشنبه صبح تنهایی میرم مرکز شهر تا خریدی داشته باشم و برای ساعت ۱۱برمیگردم خونه . ۵ دقیقه بعد از ورود من عروس خانوم و آبجی کوچیکه و مهمون عروس خانوم به اتفاق جیگیلیه من وارد خونمون میشن و من هنوز غذا درست نکردم .

+ هم برق قطع شده و هم آب ( طبق معمول تموم روزهایی که قراره ما سر ساعت مشخصی بریم مراسم عروسی و نامزدی :( به محض اومدن برق عروس خانومو میندازیم تو حموم و بعد تا یاس میاد خونه ناهار میخوریم و بعد از ناهار من و یاس میریم دوش میگیرم

+ ساعت ۳:۴۵ راهیه محضر میشیم و آخرین نفراتی هستیم که از طرف فامیلهای خودمون وارد میشیم . محضر در حد ترکیدن شلوغه :))

+ مراسم عقد به خوبی برگزار میشه و همه راهیه خونه ی مامان اینا میشیم . امشب قراره مامان یه مهمونی بده و مهمونها برای شام بمونن . خوش میگذره

+ بعد از شام مراسم شکوندن قند و بریدن کیک رو داریم و پشت بندش صد البته خوردن کیک :دی

+ آخره شب تموم مهمونها رفتن و تمام اعضای خونواده ی ما هستن + عضو جدید خونوادمون :دی

+ تا ۱:۳۰ نیمه شب ظرفهارو شستیم و نشستیم کمی گفتیمو خندیدم و ساعت ۲:۳۰ بدون یاس برگشتیم خونه

دیشب نصفه شبی در خواب کناره ی زبونم رو آنچنان گازی گرفتم که یه تیکه ش کاملا کنده شد و با درد شدیدی از خواب بیدار شدم و تا چند دقیقه هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده :دی 

+ امروز صبح از خواب ناز بیدار شدم و کمی خونه رو که بابت دیروز مورد تهاجم جیگیلیه خاله قرار گرفته بود رو مرتب کردم و برای ناهار رفتیم خونه ی مامان .

+ امروز کلی وقایع این چند روز رو با جزئیات نوشته بودم که بلاگفا منو مورد لطف بی شائبه ی خودش قرار داد و همه رو یه جا پرووووووند :(

+ امشب اصلا اعصاب درست و حسابی ندارم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۸۹


بماند که بلاگفا دو ساعت قبل آن چنان تی پایی به من زد که هنوز دارم با سر میرممممم ! برین کنار نیام تو دلتون :دی

سال ۱۳۸۷ بود که این سیستم لنکته رو خریدم و باهاش به دنیای پر از هیاهوی نت راه پیدا کردم ...

یادمه اون اوایل فقط تو دنیای سرچ گوگل گشت میزدم و با وبلاگ نویسی و سایت نویسی هیچ آشنایی نداشتم . اون زمانها بود که با یه وبلاگی آشنا شدم که بلاگفا بود و یادم نیست ادرسش چی بود .

یه دختری بود که از ایران رفته بود خارجه و اسم همسرش هم حسین بود . نوشته هاشو از ابتدا تا جایی که فارسی می نوشت خونده بودم ولی بعدش برای اینکه زبانش قوی شه دیگه تصمیم گرفت که انگلیسی بنویسه و منم از همون موقع بود که ازش دور تر و دور تر شدم . خیلی دوست دارم که بدونم عاقبتشون چی شد ! البته اون خانوم به لطف غربی گرایی خیلی متمدانه از همسرشون جدا شده بودن و به سمت گرایشات قلبی و روحی و جسمی خودشون مشرف شده بودن ...

تو لینکهاش یه سایتی بود به اسم " گیلاس خانومی هستم "

نوشته های یک بانوی ایرانی !!! اون اوایل میخوندمش ولی بعدها که سیستمم مشکل پیدا کرد و مجبور شدم ویندوز عوض کنم آدرس گیلاس خانومی رو گم کردم و دیگه حتی (به قول حباب) گوگل دهن لق هم نتونست برای پیدا کردن گیلاس بهم کمک کنه :دی

نشون به این نشون که اون زمان قالب وبلاگش عکس کفش بود . یه کفش پاشنه بلند :)

تا امروز که ...

راست میگن ! دنیای نت دقیقا مثل تارهای عنکبوت می مونه ! به هر شکل ممکن نهایت همه ی ادرسها بهم ختم میشه .

بعد از حدود ۲ سال تونستم گیلاس خانومی رو پیدا کنم :دی

نمیدونم چرا این پست رو گذاشتم ! ولی وقتی تونستم ادرسش رو داشته باشم یه حسی بم گفت بیام و این مطلب رو بذارم .

چند وقت قبل یادداشتی عزیز لینک دانلود تیراژ برنامه ی کودک رو برام گذاشته بود و منم اونو دانلود کردم و تقریبا هر روز می بینمش ! حس خوبی بهم دست میده ! انگاری کودک درونم همچین به جست و خیز افتاده . از یادداشتی عزیز بابت این محبتشون ممنونم :)

اینم لینک دانلود همون تیراژ

http://parsaspace.com/files/5330068884/?c=690

+ امروز هم من و هم سیستم موفق شدیم اکسپلوررُ آپ دیت کنیم :دی

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۱۵
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۸۹

زیاد وقت ندارم تا بمونم و بنویسم 

فقط اومدم اینو ثبت کنم تا یه وقت از یادم نره

امروز مراسم عقد یه دونه داداشمه 

امیدوارم که خوشبخت بشن 

ممنون از کامنتهای پر از مهرتون ، اولین فرصت میام وبلاگتون و از شرمندگیتون در میام колобок

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۲
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۸۹


این روزها سرمان بسی شلوغ پلوغ است  

تا چند وقت قبل میگفتم وقتی کارورزیمون تموم شد می مونم حسابی خونه تکونی میکنم ولی نمیدونستم پایان کارورزیمون مصادف بشه با عقد داداشم و این برنامه ریزی های بلند مدتم بهم بریزه !!! عملا خونه تکونی رفت واسه هفته ی آینده !  

این چند روزی یه بیماری داشتیم که معروف بود به رضا قلی  یعنی کشته بود مارو ... یورین بگش دقیقا مثل کیف سامسونت تو دستش بود و هی بالا و پایین میرفت و می چلوندش ... این چند روزی فکر کنم دچار رفلکس مثانه به کلیه شده بود بس که اونو چلونده بود  هر چی هم میخواستیم بهش بفهمونیم بمونه تو تختش آروم و قرار نداشت که ... یکی از بچه ها بهش میگفت رضاقلی کمتر سیگار بکش !!! چرا نمی مونی تو تخت و استراحت کنی ؟  میگفت تو هر چی بگی من گوش میدم . بعدش که بهش میگفت سیگار برات خوب نیست در جوابش میگفت " ببین خدا و پیغمبر بیان کنارم بشینن بگن رضا قلی سیگار نکش من باید اینو بکشم  "

همشم میومد و اون یورین بگش رو یه بار روی پیش خوان استیشن پرستاری میذاشت و یا میذاشت روی میز نمونه های آزمایشگاهی ! یه بارم برداشت گذاشت روی یه بسته دستکش یکبار مصرف  خوبه دیدیم وگرنه مطمئنا ازش استفاده میکردیم  ...

دیشب حدودای ۸:۲۰ رسیدم خونه و دیدم ای داده بیداد هنوز آب نداریم . آخه ظهری که داشتم میرفتم بیمارستان هم آب قطع بود واسه همین به همسری گفته بودم که مستقیم بره خونه ی مامان تا یاس رو بذاره اونجا و بعد بره کلاس  که اونم همین کار رو کرد !

البته وقتی به مامان گفتم بهم گفت برای ناهار قرار بود تنها باشه و برای همین غذا هم درست نکرده که پیشنهاد دادم همسری بیاد از خونه خورشتی که درست کرده بودم (دیروزش) رو با خودش ببره اونجا و اینطوری مامانی کمتر اذیت میشد 

آخه دیروز از صبح داشته اتاق خوابهارو تمیز میکرده و کاملا خسته بود . همسری هم ظهر میاد خونه و غذارو برمیداره و به اتفاق یاس میرن اونجا ...

برای شب هنوز آب وصل نشده بود و دیدم بهترین راه اینه یه کنسرو لوبیا که همسری برای خودش خریده رو بندازم تو دیگ تا بجوشه و برای خودمم تخم مرغ نیمرو کنم  ! به هر شکلی بود آب تهیه کردم و ریختم تو قابلمه و زیرش رو روشن کردم و با مامان تماس گرفتم تا بگم بعد از شام میایم دنبال یاس . که مامان هم تا فهمید تازه اومدم خونه و آب هم نداریم اصرار کرد که حتما بریم اونجا ! خلاصه رفتیمُ جاتون خالی برای شام باقالی پخته بود و سیب زمینی سرخ کرده و کمی هم لوبیا ! که این آخریشو من اصلا دوست ندارم 

مشغول خوردن شام بودیم که آبجی بزرگه و همسرش و پسرش اومدن و کلی گفتیم و خندیدیم . آخره شبی هم نشستیم برنامه ی بفرما شام رو دیدیم  آخرش هم فهمیدیم که امشب قراره سمیه و نیلوفر دعوا کنن !  دوست داشتم برنامه ی امشب رو حتما ببینم ولی ظاهرا ممکن نیست .

امروز قرار بود برم فیش بانکی بگیرم واسه ثبت نام ارشد که تنبلی کردم و نرفتم . فردا هم که نمیشه برم و پنجشنبه هم که باز نمیشه و عملا رفته تا شنبه 

بعد از ظهر شبکه ی سه یه برنامه ی مستند از گروه کوهنوردی ایران نشون داد که تو بهمن ۱۳۸۸ توی بهمن گیر افتاده بودن و چند تاییشون جونشون رو از دست دادن . خیلی حالم گرفته شد وقتی اون برنامه رو دیدم . یاسی هم کنارم بود و تو چشام نگاه میکرد و میگفت مامانی گریه نکن !  ولی واقعا صحنه هاش ناراحت کننده بود . مخصوصا وقتی خواهر یکی از اون کوهنوردها گفت دوربین به کلاه داداشم وصل بود و من وقتی فیلمشو دیدم انگاری شدم چشمای داداشم و لحظه لحظه شو از دید اون دیدم . وای بیچاره ها چی کشیدن ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۴۱
  • ** آوا **